Friday, February 13, 2015

... من خـــود به چشم خویشـــتن دیدم که جانم می رود


سلام به تک تک شما دوستان عزیز و همراهان وبلاگ و صفحه سبز و ترش, چه یاران قدیمی و همراهان همیشگی من و چه اعضای جدید که هنوز فرصت آشنایی با اونها رو نداشته و از همین جا بهشون خوش آمدید می گم.

دوستان عزیز قبل از هر چیز تشکر می کنم بابت صبوری تون در باب غیبت طولانی مدت من و مسیجهای بسیار زیادی که چه اینجا و چه در فیس بوک بابت غیبت بی هنگام من داده و در اونها ابراز نگرانی کردید ... ضمن اینکه امیدوارم از اینکه نمی تونم مسیجهای زیبای شما رو تک به تک پاسخ بدم از من دلگیر نشید ....

در این مدت نبودنهام اتفاق بسیار ناگواری برای من افتاده که باعث شد نتونم مثل قبل در خدمتتون باشم اتفاقی که زندگی من و خانواده ام رو دگرگون کرد ... شاید خیلی از شما بخاطر داشته باشید زمانی رو که دست دعا به سویتون دراز کردم و ازتون خواستم برای سلامتی و شفای پدر عزیزم که الان مدتی هست ما رو ترک کرده اند دعا کنید. اما با وجود همه دعاها دست تقدیر و خواست پروردگار بر این بود که سایه پدر مرحومم از سر ما کم بشه و در آرزوی دیدار دوباره ش بمانیم ....

درست است که اینجا وبلاگ آشپزی است اما حالا که یک خانواده بزرگ رو تشکیل می دیم حیفم اومد قدری در مورد پدر مادرها این فرشته های زمینی باهاتون صحبت نکنم

فرشته هایی که فقط وقتی نداریمشون متوجه می شیم چه سرمایه بزرگی رو از دست داده ایم. پس دوست من تا زمانی که فرصت داری قدر این سرمایه ها رو بدون و اگر به هر دلیل، فاصله ای بین خودت و پدر مادرت احساس می کنی بدون ذره ای تامل در کنارشون باش و از حضورشون لذت ببر ...

پدر من هفت ماه در بستر بیماری بودند. در این مدت تا جایی که تونستم در کنارشون موندم و سعی کردم از باقیمانده فرصتی که خداوند در اختیارم قرار داده نهایت استفاده رو ببرم ... می دونم موفق نبودم. می دونم قدر پدر مادرها رو به هیچ قیمتی نمی شه دونست. می دونم حتی اگه بر پای پدرم سجده می کردم هم باز لیاقتشون بیش از اینها بود ولی لااقل با وجود همه ی کم کاریها سعیم رو کردم ....

آخرین شبی که نعمت داشتن پدر رو تجربه می کردم حس غریبی داشتم. حسی همراه با ترس از دست دادن ایشون ... گرچه تا آخرین دقایق هم امیدمون رو از دست نداده بودیم و منتظر معجزه ای از جانب خداوند بودیم اما اون شب این حس غریب باعث شد بیشتر از
 شبهای قبل در کنار پدرم بمونم و دستهای گرمش رو لمس کنم ...
گرچه گریه ها و اشکهای ما همیشه دور از چشم پدر بود، اون شب نتونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور که اشکهام بی وقفه جاری بود بهش گفتم دوستش دارم و همیشه در قلبم می مونه
و باید بگم تمام خوشحالی من از همین است ...

من و دستهای پدر و نگاه پر محبت و معناداری که هیچ وقت از خاطرم نمی ره ... فردای اون روز فهمیدم اشکهای اون شب من, راز و نیازم با پدر واون نگاههای پر محبت نگاه خداحافظی بوده که شاید پدر خودش می دونسته

من اما اون شب نمی دونستم این آخرین شبی است که می تونم با پدر حرف بزنم، اگر می دونستم لحظه ای و ثانیه ای ازش جدا نمی شدم، اما از اونجا که هیچ کس از آینده خبر نداره، روز بعد در حالیکه همیشه دوست داشت لحظه سفر همه ما در کنارش باشیم با چشمانی خیس و قلبی پر از عشق به دیار باقی رهسپارش کردیم و از خداوند خواستیم به یمن مهربونی هاش و بزرگواری هاش خانه جدیدش آرامگاهی باشه پر از نور الهی و رحمت ابدی ...

در هر حال پدر از تو ممنونم بخاطر همه بزرگواری هات بخاطر قلب پاک و رئوفت و بخاطر نام نیکی که از خودت برجای گذاشتی ... نام نیکی که اعتبار و افتخار امروز من است و می دونم به سادگی به دست نیاوردی. امیدوارم لایق اونهمه بزرگی تو باشم

♡♡♡ برای همیشه دوستت دارم پــــدر

و باز هم ممنون از شما همراهان همیشگی
از اینکه حرفهای دلتنگی من رو تحمل کردید سپاسگزارم ... انشالله به محض اینکه بتونم روال قبل و اصلی وبلاگ رو در پیش خواهم گرفت و مثل قبل در خدمتتون خواهم بود
لاله